مامان نگران و مستاصل
دیروز صبح شاد و شنگول بردمش مهد. با خودش اسباب بازی هم برده بود. آخرهای وقت اداری همه ش ساعتو نگاه می کردم و همه ش با خودم می گفتم ببین من چقدر دلم تنگ شده برای پسرم. حالا برم دنبالش حتما کاری می کنه که ناراحت بشم. خلاصه راه افتادم با عجله رفتم دنبالش. از لای در دیدم که علی خوابه و پتو رو کشیده روش صورتش یعنی تازه داشت می خوابید. مدیر بغلش کرد علی رو داد بغل من تو بغل من چشمهاشو باز کرد و دوباره بست تا کناز ماشین برسیم شروع کرد گریه. که من نمیام میخوام برگردم مهد. آخه چرا یعنی منو دوست نداری. میخوای بگردی مهد. آره دلم میخواد برم مهد زود باش الان تعطیل میشه. ده دقیقه اونجا موندیم من گریه علی گریه. آخرش گفت نمی خوام با تو بیا...
نویسنده :
لیلا
11:34